شماره ٨٧: به باغ و چشمه حيوان چرا اين چشم نگشايي

به باغ و چشمه حيوان چرا اين چشم نگشايي
چرا بيگانه اي از ما چو تو در اصل از مايي
تو طوطي زاده اي جانم مکن ناز و مرنجانم
ز اصل آورده اي دانم تو قانون شکرخايي
بيا در خانه خويش آ مترس از عکس خود پيش آ
بهل طبع کژانديشي که او ياوه ست و هرجايي
بيا اي شاه يغمايي مرو هر جا که ما رايي
اگر بر ديگران تلخي به نزد ما چو حلوايي
نباشد عيب در نوري کز او غافل بود کوري
نباشد عيب حلوا را به طعن شخص صفرايي
برآر از خاک جاني را ببين جان آسماني را
کز آن گردان شده ست اي جان مه و اين چرخ خضرايي
قدم بر نردباني نه دو چشم اندر عياني نه
بدن را در زياني نه که تا جان را بيفزايي
درختي بين بسي بابر نه خشکش بيني و ني تر
به سايه آن درخت اندر بخسپي و بياسايي
يکي چشمه عجب بيني که نزديکش چو بنشيني
شوي همرنگ او در حين به لطف و ذوق و زيبايي
نداني خويش را از وي شوي هم شي ء و هم لاشي
نماند کو نماند کي نماند رنگ و سيمايي
چو با چشمه درآميزي نمايد شمس تبريزي
درون آب همچون مه ز بهر عالم آرايي