مرا پرسيد آن سلطان به نرمي و سخن خايي
عجب امسال اي عاشق بدان اقبالگه آيي
براي آنک واگويد نمودم گوش کرانه
که يعني من گران گوشم سخن را بازفرمايي
مگر کوري بود کان دم نسازد خويشتن را کر
که تا باشد که واگويد سخن آن کان زيبايي
شهم دريافت بازي را بخنديد و بگفت اين را
بدان کس گو که او باشد چو تو بي عقل و هيهايي
يکي حمله دگر چون کر ببردم گوش و سر پيشش
بگفتا شيد آوردي تو جز استيزه نفزايي
چون دعوي کري کردم جواب و عذر چون گويم
همه در هام شد بسته بدان فرهنگ و بدرايي
به دربانش نظر کردم که يک نکته درافکن تو
بپرسيدش ز نام من بگفتا گيج و سودايي
نظر کردم دگربارش که اندرکش به گفتارش
که شاگرد در اويي چو او عيارسيمايي
مرا چشمک زد آن دربان که تو او را نمي داني
که حيلت گر به پيش او نبيند غير رسوايي
مکن حيلت که آن حلوا گهي در حلق تو آيد
که جوشي بر سر آتش مثال ديگ حلوايي