بيامد عيد اي ساقي عنايت را نمي داني
غلامانند سلطان را بيارا بزم سلطاني
منم مخمور و مست تو قدح خواهم ز دست تو
قدح از دست تو خوشتر که مي جان است و تو جاني
بيا ساقي کم آزارم که من از خويش بيزارم
بنه بر دست آن شيشه به قانون پري خواني
چنان کن شيشه را ساده که گويد خود منم باده
به حق خويشي اي ساقي که بي خويشم تو بنشاني
به عشق و جست و جوي تو سبو بردم به جوي تو
بحمدالله که دانستم که ما را خود تو جوياني
تو خواهم کز نکوکاري سبو را نيک پر داري
از آن مي هاي روحاني وزان خم هاي پنهاني
ميي اندر سرم کردي و ديگر وعده ام کردي
به جان پاکت اي ساقي که پيمان را نگرداني
که ساقي الستي تو قرار جان مستي تو
در خيبر شکستي تو به بازوي مسلماني