شماره ٧٨: امير دل همي گويد تو را گر تو دلي داري

امير دل همي گويد تو را گر تو دلي داري
که عاشق باش تا گيري ز نان و جامه بيزاري
تو را گر قحط نان باشد کند عشق تو خبازي
وگر گم گشت دستارت کند عشق تو دستاري
ببين بي نان و بي جامه خوش و طيار و خودکامه
ملايک را و جان ها را بر اين ايوان زنگاري
چو زين لوت و از اين فرني شود آزاد و مستغني
پي ملکي دگر افتد تو را انديشه و زاري
وگر دربند نان ماني بيايد يار روحاني
تو را گويد که ياري کن نياري کردنش ياري
عصاي عشق از خارا کند چشمه روان ما را
تو زين جوع البقر يارا مکن زين بيش بقاري
فروريزد سخن در دل مرا هر يک کند لابه
که اول من برون آيم خمش مانم ز بسياري
الا يا صاحب الدار رايت الحسن في جاري
فاوقد بيننا نارا يطفي نوره ناري
چو من تازي همي گويم به گوشم پارسي گويد
مگر بدخدمتي کردم که رو اين سو نمي آري
نکردي جرم اي مه رو ولي انعام عام او
به هر باغي گلي سازد که تا نبود کسي عاري
غلامان دارد او رومي غلامان دارد او زنگي
به نوبت روي بنمايد به هندو و به ترکاري
غلام روميش شادي غلام زنگيش انده
دمي اين را دمي آن را دهد فرمان و سالاري
همه روي زمين نبود حريف آفتاب و مه
به شب پشت زمين روشن شود روي زمين تاري
شب اين روز آن باشد فراق آن وصال اين
قدح در دور مي گردد ز صحت ها و بيماري
گرت نبود شبي نوبت مبر گندم از اين طاحون
که بسيار آسيا بيني که نبود جوي او جاري
چو من قشر سخن گفتم بگو اي نغز مغزش را
که تا دريا بياموزد درافشاني و درباري