شماره ٧٧: گرم سيم و درم بودي مرا مونس چه کم بودي

گرم سيم و درم بودي مرا مونس چه کم بودي
وگر يارم فقيرستي ز زر فارغ چه غم بودي
خدايا حرمت مردان ز دنيا فارغش گردان
از آن گر فارغستي او ز پيش من چه کم بودي
نگارا گر مرا خواهي وگر همدرد و همراهي
مکن آه و مخور حسرت که بختم محتشم بودي
بتا زيبا و نيکويي رها کن اين گدارويي
اگر چشم تو سيرستي فلک ما را حشم بودي
ز طمع آدمي باشد که خويش از وي چو بيگانه است
وگر او بي طمع بودي همه کس خال و عم بودي
بيا چون ما شو اي مه رو نه نعمت جو نه دولت جو
گر ابليس اين چنين بودي شه و صاحب علم بودي
از ابليسي جدا بودي سقط او را ثنا بودي
جفا او را وفا بودي سقم او را کرم بودي
زهي اقبال درويشي زهي اسرار بي خويشي
اگر دانستيي پيشت همه هستي عدم بودي
جهاني هيچ و ما هيچان خيال و خواب ما پيچان
وگر خفته بدانستي که در خوابم چه غم بودي
خيالي بيند اين خفته در انديشه فرورفته
وگر زين خواب آشفته بجستي در نعم بودي
يکي زندان غم ديده يکي باغ ارم ديده
وگر بيدار گشتي او نه زندان ني ارم بودي