مسلمانان مسلمانان مرا ترکي است يغمايي
که او صف هاي شيران را بدراند به تنهايي
کمان را چون بجنباند بلرزد آسمان را دل
فروافتد ز بيم او مه و زهره ز بالايي
به پيش خلق نامش عشق و پيش من بلاي جان
بلا و محنتي شيرين که جز با وي نياسايي
چو او رخسار بنمايد نماند کفر و تاريکي
چو جعد خويش بگشايد نه دين ماند نه ترسايي
مرا غيرت همي گويد خموش ار جانت مي بايد
ز جان خويش بيزارم اگر دارد شکيبايي
ندارد چاره ديوانه بجز زنجير خاييدن
حلالستت حلالستت اگر زنجير مي خايي
بگو اسرار اي مجنون ز هشياران چه مي ترسي
قبا بشکاف اي گردون قيامت را چه مي پايي
وگر پرواز عشق تو در اين عالم نمي گنجد
به سوي قاف قربت پر که سيمرغي و عنقايي
اگر خواهي که حق گويم به من ده ساغر مردي
وگر خواهي که ره بينم درآ اي چشم و بينايي
در آتش بايدت بودن همه تن همچو خورشيدي
اگر خواهي که عالم را ضيا و نور افزايي
گدازان بايدت بودن چو قرص ماه اگر خواهي
که از خورشيد خورشيدان تو را باشد پذيرايي
اگر دلگير شد خانه نه پاگير است برجه رو
وگر نازک دلي منشين بر گيجان سودايي
گهي سوداي فاسد بين زماني فاسد سودا
گهي گم شو از اين هر دو اگر همخرقه مايي
به ترک ترک اوليتر سيه رويان هندو را
که ترکان راست جانبازي و هندو راست لالايي
منم باري بحمدالله غلام ترک همچون مه
که مه رويان گردوني از او دارند زيبايي
دهان عشق مي خندد که نامش ترک گفتم من
خود اين او مي دمد در ما که ما ناييم و او نايي
چه نالد ناي بيچاره جز آنک دردمد نايي
ببين ني هاي اشکسته به گورستان چو مي آيي
بمانده از دم نايي نه جان مانده نه گويايي
زبان حالشان گويد که رفت از ما من و مايي
هلا بس کن هلا بس کن منه هيزم بر اين آتش
که مي ترسم که اين آتش بگيرد راه بالايي