صبح چو آفتاب زد رايت روشناييي
لعل و عقيق مي کند در دل کان گداييي
گر ز فلک نهان بود در ظلمات کان بود
گوهر سنگ را بود با فلک آشناييي
نور ز شرق مي زند کوه شکاف مي کند
در دل سنگ مي نهد شعشعه عطاييي
در پي هر منوري هست يقين منوري
در پي هر زمينيي مرتقب سماييي
صورت بت نمي شود بي دل و دست آزري
آزر بتگري کجا باشد بي خداييي
گفت پيمبر به حق کآدمي است کان زر
فرق ميان کان و کان هست به زرنماييي