خواجه ترش مرا بگو سرکه به چند مي دهي
هست شکرلبي اگر سرکه به قند مي دهي
گر تو نمي خري مخر مي به هوس همي خرم
عاشق و بيخودم مرا هرزه چه پند مي دهي
پيشتر آ تو اي پري از ترشي تويي بري
تاج و کمر عطا کني بخت بلند مي دهي
جان به هزار ولوله بهر تو گشت حامله
کآتش عشق خويش را تو به سپند مي دهي
چون فرهاد مي کشي جان مرا به که کني
ور نه به دست جان من از چه کلند مي دهي
هر چه که مي دهي بده بي خبر آن کسي که او
بر تو گمان برد که تو بهر گزند مي دهي
برگ گلي همي بري باغ به پيش مي کشي
لاشه خري همي بري بيست سمند مي دهي
شاکر خدمتي ولي گاه ز لااباليي
ني به گنه همي زني ني به پسند مي دهي
چون سر زيد بشکند چاره عمرو مي کني
چون به دمشق قحط شد آب به جند مي دهي
چند بگفتمت مگو ليک تو را گناه چيست
اي تو چو آسيا به تو آنچ دهند مي دهي