زرگر آفتاب را بسته گاز مي کني
کرته شام را ز مه نقش و طراز مي کني
روز و شب و نتايج اين حبشي و روم را
بر مثل اصولشان گرد و دراز مي کني
گاه مجاز بنده را حق و حقيقتي دهي
و آنک حقيقتي بود هزل و مجاز مي کني
اين چه کرامت است اي نقش خيال روي او
با درهاي بسته در خانه جواز مي کني
خاطر همچو باد را نقش جحود مي دهي
خاطر بي نياز را پر ز نياز مي کني
در شب ابرگين غم مشعله ها درآوري
در دل تنگ پرگره پنجره باز مي کني
ما به دمشق عشق تو مست و مقيم بهر تو
تو ز دلال و عز خود عزم عزاز مي کني
گاه ز نيم زلتي برهمشان همي زني
گاه خود از کبيرها چشم فراز مي کني
گاه گداي راه را همت شاه مي دهي
گاه قباد و شاه را بنده آز مي کني
مي شکني به زير پا ناي طرب نواي را
چنگ شکسته بسته را لايق ساز مي کني
بربط عشرت مرا گاه سه تا همي کني
پرده بوسليک را گاه حجاز مي کني
جان ز وجود جود تو آمد و مغز نغز شد
باز ز پوست هاش چون همچو پياز مي کني
يا سندا لحاظه عاقلتي و مسکني
يا ملکا جواره مکتنفي و مؤمني
انت عماد بنيتي انت عتاد منيتي
انت کمال ثروتي انت نصاب مخزني
قره کل منظر مقصد کل مشتري
قوه کل ناعش قدره کل منحني
انت ولي نعمتي مونس ليل وحدتي
انت کروم نائل حول جناه نجتني
سيد کل مالک مخلص کل هالک
هادي کل سالک ناعش کل منثني
چند خموش مي کنم سوي سکوت مي روم
هوش مرا به رغم من ناطق راز مي کني