شماره ٦٤: اي که غريب آتشي در دل و جان ما زدي

اي که غريب آتشي در دل و جان ما زدي
آتش دل مقيم شد تو به سفر چرا شدي
آتش تو مقيم شد با دل من نديم شد
آتش خويش را بگو کآب حيات آمدي
چاشني خيال تو مي بدرد دل مرا
اي غم او چو شکري اي دل من چو کاغذي
شمع بدان صبور شد تا همگيش نور شد
نور به است از همه خاصه که نور سرمدي
نور دمي که عاق شد طالب روح طاق شد
ماه مرا محاق شد بي مه فضل ايزدي
بازرسيد آيتي از طرف عنايتي
وحدت بي نهايتي گشت امام و مقتدي
بست پلنگ قهر را بازگشاد مهر را
قبه ببست شهر را شهر برست از بدي