اي که لب تو چون شکر هان که قرابه نشکني
وي که دل تو چون حجر هان که قرابه نشکني
عشق درون سينه شد دل همه آبگينه شد
نرم درآ تو اي پسر هان که قرابه نشکني
هر که اسير سر بود دانک برون در بود
خاصه که او بود دوسر هان که قرابه نشکني
آن صنم لطيف تو گر چه که شد حريف تو
دست به زلف او مبر هان که قرابه نشکني
تا نکني شناس او از دل خود قياس او
او دگر است و تو دگر هان که قرابه نشکني
چونک شوي تو مست او باده خوري ز دست او
آن نفسي است باخطر هان که قرابه نشکني
مست درون سينه ها بر سر آبگينه ها
نيک سبک تو برگذر هان که قرابه نشکني
حق چو نمود در بشر جمع شدند خير و شر
خيره مشو در اين خبر هان که قرابه نشکني
يا تبريز شمس دين گر چه شدي تو همنشين
تا تو نلافي از هنر هان که قرابه نشکني