شماره ٥٦: اي دل بي قرار من راست بگو چه گوهري

اي دل بي قرار من راست بگو چه گوهري
آتشيي تو آبيي آدميي تو يا پري
از چه طرف رسيده اي وز چه غذا چريده اي
سوي فنا چه ديده اي سوي فنا چه مي پري
بيخ مرا چه مي کني قصد فنا چه مي کني
راه خرد چه مي زني پرده خود چه مي دري
هر حيوان و جانور از عدمند بر حذر
جز تو که رخت خويش را سوي عدم همي بري
گرم و شتاب مي روي مست و خراب مي روي
گوش به پند کي نهي عشوه خلق کي خوري
از سر کوه اين جهان سيل تويي روان روان
جانب بحر لامکان از دم من روانتري
باغ و بهار خيره سر کز چه نسيم مي وزي
سوسن و سرو مست تو تا چه گلي چه عبهري
بانک دفي که صنج او نيست حريف چنبرش
درنرود به گوش ما چون هذيان کافري
موسي عشق تو مرا گفت که لامساس شو
چون نگريزم از همه چون نرمم ز سامري
از همه من گريختم گر چه ميان مردمم
چون به ميان خاک کان نقده زر جعفري
گر دو هزار بار زر نعره زند که من زرم
تا نرود ز کان برون نيست کسيش مشتري