شماره ٥٤: باز چه شد تو را دلا باز چه مکر اندري

باز چه شد تو را دلا باز چه مکر اندري
يک نفسي چو بازي و يک نفسي کبوتري
همچو دعاي صالحان دي سوي اوج مي شدي
باز چو نور اختران سوي حضيض مي پري
کشت مرا به جان تو حيله و داستان تو
سيل تو مي کشد مرا تا به کجام مي بري
از رحموت گشته اي در رهبوت رفته اي
تا دم مهر نشنوي تا سوي دوست ننگري
گر سبکي کند دلم خنده زني که هين بپر
چونک به خود فروروم طعنه زني که لنگري
خنده کنم تو گوييم چون سر پخته خنده زن
گريه کنم تو گوييم چون بن کوزه مي گري
ترک تويي ز هندوان چهره ترک کم طلب
ز آنک نداد هند را صورت ترک تنگري
خنده نصيب ماه شد گريه نصيب ابر شد
بخت بداد خاک را تابش زر جعفري
حسن ز دلبران طلب درد ز عاشقان طلب
چهره زرد جو ز من وز رخ خويش احمري
من چو کمينه بنده ام خاک شوم ستم کشم
تو ملکي و زيبدت سرکشي و ستمگري
مست و خوشم کن آنگهي رقص و خوشي طلب ز من
در دهنم بنه شکر چون ترشي نمي خوري
ديگ توام خوشي دهم چونک اباي خوش پزي
ور ترشي پزي ز من هم ترشي برآوري
ديو شود فرشته اي چون نگري در او تو خوش
اي پرييي که از رخت بوي نمي برد پري
سحر چرا حرام شد ز آنک به عهد حسن تو
حيف بود که هر خسي لاف زند ز ساحري
اي دل چون عتاب و غم هست نشان مهر او
ترک عتاب اگر کند دانک بود ز تو بري
اي تبريز شمس دين خسرو شمس مشرقت
پرتو نور آن سري عاريتي است اي سري