شماره ٥٠: ريگ ز آب سير شد من نشدم زهي زهي

ريگ ز آب سير شد من نشدم زهي زهي
لايق خرکمان من نيست در اين جهان زهي
بحر کمينه شربتم کوه کمينه لقمه ام
من چه نهنگم اي خدا بازگشا مرا رهي
تشنه تر از اجل منم دوزخ وار مي تنم
هيچ رسد عجب مرا لقمه زفت فربهي
نيست نزار عشق را جز که وصال داروي
نيست دهان عشق را جز کف تو علف دهي
عقل به دام تو رسد هم سر و ريش گم کند
گر چه بود گران سري گر چه بود سبک جهي
صدق نهنده هم تويي در دل هر موحدي
نقش کننده هم تويي در دل هر مشبهي
نوح ز اوج موج تو گشته حريف تخته اي
روح ز بوي کوي تو مست و خراب و والهي
خامش باش و بازرو جانب قصر خامشان
باز به شهر عشق رو اي تو فکنده در دهي