شماره ٤٥: آه خجسته ساعتي که صنما به من رسي

آه خجسته ساعتي که صنما به من رسي
پاک و لطيف همچو جان صبحدمي به تن رسي
آن سر زلف سرکشت گفته مرا که شب خوشت
زين سفر چو آتشت کي تو بدين وطن رسي
کي بود آفتاب تو در دل چون حمل رسد
تا تو چو آب زندگي بر گل و بر سمن رسي
همچو حسن ز دست غم جرعه زهر مي کشم
اي ترياق احمدي کي تو به بوالحسن رسي
گر چه غمت به خون من چابک و تيز مي رود
هست اميد جان که تو در غم دل شکن رسي
جمله تو باشي آن زمان دل شده باشد از ميان
پاک شود بدن چو جان چون تو بدين بدن رسي
چرخ فروسکل تو خوش ننگ فلک دگر مکش
بوک به بوي طره اش بر سر آن رسن رسي
زن ز زني برون شود مرد ميان خون شود
چون تو به حسن لم يزل بر سر مرد و زن رسي
حسن تو پاي درنهد يوسف مصر سر نهد
مرده ز گور برجهد چون به سر کفن رسي
لطف خيال شمس دين از تبريز در کمين
طالب جان شوي چو دين تا به چه شکل و فن رسي