شماره ٤٤: نيست بجز دوام جان ز اهل دلان روايتي

نيست بجز دوام جان ز اهل دلان روايتي
راحت هاي عشق را نيست چو عشق غايتي
شکر شنيدم از همه تا چه خوشند اين رمه
هان مپذير دمدمه ز آنک کند شکايتي
عشق مه است جمله رو ماه حسد برد بدو
جز که نداي ابشروا اين است ورا قرائتي
هر سحري حلاوتي هر طرفي طراوتي
هر قدمي عجايبي هر نفسي عنايتي
خوبي جان چو شد ز حد و آن مدد است بر مدد
هست براي چشم بد نيک بلا حمايتي
پشت فلک ز جست و جو گشته چو عاشقان دوتو
ز آنک جمال حسن هو نادره است و آيتي
پرتو روي عشق دان آنک به هر سحرگهان
شمس کشيد نيزه اي صبح فراشت رايتي
عشق چو رهنمون کند روح در او سکون کند
سر ز فلک برون کند گويد خوش ولايتي
ايزد گفت عشق را گر نبدي جمال تو
آينه وجود را کي کنمي رعايتي
گر چه که ميوه آخر است ور چه درخت اول است
ميوه ز روي مرتبت داشت بر او بدايتي
چند بود بيان تو بيش مگو به جان تو
هست دل از زبان تو در غم و در نکايتي
خلوتيان گريخته نقل سکوت ريخته
ز آنک سکوت مست را هست قوي وقايتي
گر چه نواي بلبلان هست دواي بي دلان
خامش تا دهد تو را عشق جز اين جرايتي