شماره ٤١: آمده اي که راز من بر همگان بيان کني

آمده اي که راز من بر همگان بيان کني
و آن شه بي نشانه را جلوه دهي نشان کني
دوش خيال مست تو آمد و جام بر کفش
گفتم مي نمي خورم گفت مکن زيان کني
گفتم ترسم ار خورم شرم بپرد از سرم
دست برم به جعد تو باز ز من کران کني
ديد که ناز مي کنم گفت بيا عجب کسي
جان به تو روي آورد روي بدو گران کني
با همگان پلاس و کم با چو مني پلاس هم
خاصبک نهان منم راز ز من نهان کني
گنج دل زمين منم سر چه نهي تو بر زمين
قبله آسمان منم رو چه به آسمان کني
سوي شهي نگر که او نور نظر دهد تو را
ور به ستيزه سر کشي روز اجل چنان کني
رنگ رخت که داد روز رد شو از براي او
چون ز پي سياهه اي روي چو زعفران کني
همچو خروس باش نر وقت شناس و پيش رو
حيف بود خروس را ماده چو ماکيان کني
کژ بنشين و راست گو راست بود سزا بود
جان و روان تو منم سوي دگر روان کني
گر به مثال اقرضوا قرض دهي قراضه اي
نيم قراضه قلب را گنج کني و کان کني
ور دو سه روز چشم را بند کني باتقوا
چشمه چشم حس را بحر در عيان کني
ور به نشان ما روي راست چو تير ساعتي
قامت تير چرخ را بر زه خود کمان کني
بهتر از اين کرم بود جرم تو را گنه تو را
شرح کنم که پيش من بر چه نمط فغان کني
بس که نگنجد آن سخن کو بنبشت در دهان
گر همه ذره ذره را بازکشي دهان کني