شماره ٤٠: هر طربي که در جهان گشت نديم کهتري

هر طربي که در جهان گشت نديم کهتري
مي برمد از او دلم چون دل تو ز مقذري
هر هنري و هر رهي کان برسد به ابلهي
نيست به پيش همتم زو طربي و مفخري
گر شکر است عسکري چون برسد به هر دهن
زو نخورد شکرلبي فر ندهد به مخبري
گر قمر است و گر فلک ور صنمي است بانمک
کان همه است مشترک مي نبود ورا فري
آنچ بداد عامه را خلعت خاص نبود آن
سور سگان کافران مي نخورد غضنفري
مجلس خاص بايدم گر چه بود سوي عدم
شربت عام کم خورم گر چه بود ز کوثري
لاف مسيح مي زني بول خران چه بو کني
با حدثي چه خو کني همچو روان کافري
گر نبدي متاع زر اصل وجود بول خر
جان خران به بوي آن برنزدي چرا خوري
مرد چو گوهري بود قيمت خويش خود کند
شاد نشد به شحنگي هيچ قباد و سنجري
زر تو بريز بر گهر چونک بماند زير زر
برنجهيد بر زبر آن سبک است و ابتري
ور بجهيد بر زبر قيمت او است بيشتر
بيش کنش نثار زر هست عزيز گوهري
ما گهريم و اين جهان همچو زري در امتحان
بر سر زر برآ که لا گر تو نه اي محقري
شهوت حلق بي نمک شهوت فرج پس دوک
با سگ و خوک مشترک با خر و گاو همسري
نيست سزاي مهتري نيست هواي سروري
همت شاه و سنجري قبله گه پيمبري
عشق و نياز و بندگي هست نشان زندگي
در طلب تجليي در نظري و منظري
آب حيات جستني جامه در آب شستني
بر در دل نشستني تا بگشايدت دري
در طرب و معاشقه در نظر و معانقه
فرض بود مسابقه بر دل هر مظفري
نيست روش طرنطران بنگر سوي آسمان
در تک و پوي اختران هر يک چون مسخري
روز خنوسشان ببين شام کنوسشان ببين
سير نفوسشان ببين گرد سراي مهتري
غارب و شارقان حق طالب و عاشقان حق
در تک و پوي و در سبق بي قدمي و بي پري
گرم روي خور نگر شب روي قمر نگر
ولوله سحر نگر راست چو روز محشري
جان تقي فرشته اي جان شقي درشته اي
نفس کريم کشتيي نفس لئيم لنگري
رحم چو جوي شير بين شهوت جوي انگبين
عمر چو جوي آب دان شوق چو خمر احمري
در تو نهان چهارجو هيچ نبينيش که کو
همچو صفات و ذات هو هست نهان و ظاهري
جوشش شوق از کجا جنبش ذوق از کجا
لذت عمر در کمين رحم به زير چادري
خلق شده شکار او فرجه کنان کار او
در پي اختيار او هر يک بسته زيوري
شب به مثال هندوي روز مثال جادوي
عدل مثال مشعله ظلم چو کور يا کري
عقل حريف جنگيي نفس مثال زنگيي
عشق چو مست و بنگيي صبر و حيا چو داوري
شاه بگفته نکته اي خفيه به گوش هر کسي
گفته به جان هر يکي غير پيام ديگري
جنگ ميان بندگان کينه ميان زندگان
او فکند به هر زمان اينت ظريف ياوري
گفت حديث چرب و خوش با گل و داد خنده اش
گفت به ابر نکته اي کرد دو چشم او تري
گويد گل که بزم به گويد ابر گريه به
هيچ يکي ز يک دگر پند نکرده باوري
گفته به شاخ رقص کن گفته به برگ کف بزن
گفته به چرخ چرخ زن گرد منازل ثري
گفته به عقل طيره شو گفته به عشق خيره شو
گفته به صبر خون گري در غم هجر دلبري
گفته به رخ بخند خوش گفته به زلف پرده کش
گفته به باد درربا پرده ز روي عبهري
گفته به موج شور کن کف ز زلال دور کن
گفته به دل عبور کن بر رخ هر مصوري
هر طرفي علامتي هر نفسي قيامتي
تا نکني ملامتي گر شده ام سخنوري
بر سر من نبشت حق در دل من چه کشت حق
صبر مرا بکشت حق صبر نماند و صابري
اين همه آب و روغن است آنچ در اين دل من است
آه چه جاي گفتن است آه ز عشق پروري
لاح صبوح سره فاح نسيم بره
جاء اوان دره برزه لمن يري
انزله من العلي انشأه من الولا
املاه من الملا فهمه لمن دري
زينه لوصله الحقه باصله
نوره بنوره ايقظه من الکري
ليس لهم نديده کلهم عبيده
عز و جل و اغتني ليس يرام بالشري
اکرمنا ابرنا طيبنا و سرنا
حدثنا به ما نجي اخبرنا بما جري
طاب جوار ظله من علي مقله
عز وجود مثله في البلدان و القري
از تبريز شمس دين يک سحري طلوع کرد
ساخت شعاع نور او از دل بنده مظهري