شماره ٣٤: سنگ مزن بر طرف کارگه شيشه گري

سنگ مزن بر طرف کارگه شيشه گري
زخم مزن بر جگر خسته خسته جگري
بر دل من زن همه را ز آنک دريغ است و غبين
زخم تو و سنگ تو بر سينه و جان دگري
بازرهان جمله اسيران جفا را جز من
تا به جفا هم نکني در جز بنده نظري
هم به وفا با تو خوشم هم به جفا با تو خوشم
ني به وفا ني به جفا بي تو مبادم سفري
چونک خيالت نبود آمده در چشم کسي
چشم بز کشته بود تيره و خيره نگري
پيش ز زندان جهان با تو بدم من همگي
کاش بر اين دامگهم هيچ نبودي گذري
چند بگفتم که خوشم هيچ سفر مي نروم
اين سفر صعب نگر ره ز علي تا به ثري
لطف تو بفريفت مرا گفت برو هيچ مرم
بدرقه باشد کرمم بر تو نباشد خطري
چون به غريبي بروي فرجه کني پخته شوي
بازبيايي به وطن باخبري پرهنري
گفتم اي جان خبر بي تو خبر را چه کنم
بهر خبر خود که رود از تو مگر بي خبري
چون ز کفت باده کشم بي خبر و مست و خوشم
بي خطر و خوف کسي بي شر و شور بشري
گفت به گوشم سخنان چون سخن راه زنان
برد مرا شاه ز سر کرد مرا خيره سري
قصه دراز است بلي آه ز مکر و دغلي
گر ننمايد کرمش اين شب ما را سحري