شماره ٣٣: اي دل سرگشته شده در طلب ياوه روي

اي دل سرگشته شده در طلب ياوه روي
چند بگفتم که مده دل به کسي بي گروي
بر سر شطرنج بتي جامه کني کيسه بري
با چو مني ساده دلي خيره سري خيره شوي
برد همه رخت مرا نيست مرا برگ کهي
آنک ز گنج زر او من نرسيدم به جوي
تا بخورد تا ببرد جان مرا عشق کهن
آن کهني کو دهدم هر نفسي جان نوي
آن کهني نوصفتي همچو خدا بي جهتي
خوش گهري خوش نظري خوش خبري خوش شنوي
خرمن گل گشت جهان از رخت اي سرو روان
دشمن تو جو دروي يار تو گندم دروي
جذب کن اي بادصفت آب وجود همه را
برکش خورشيدصفت شبنمه اي رازگوي
اي تو چو خورشيد ولي ني چو تفش داغ کني
اي چو صبا بالطفي ني چو صبا خيره دوي
گر صفتي در دل من کژ شود آن را تو بکن
شاخ کژي را بکند صاحب بستان به خوي
گر چه شود خانه دين رخنه ز موش حسدي
موش کي باشد برمد از دم گربه به موي
سبز شود آب و گلي چون دهدش وصل دلي
دلبر و دل جمع شدند ليک نباشند دوي
پيشتر آ تا که نه من مانم اين جا نه سخن
ظلمت هستي چه زند پيش صبوح چو تويي