شماره ٣٠: عيش جهان پيسه بود گاه خوشي گاه بدي

عيش جهان پيسه بود گاه خوشي گاه بدي
عاشق او شو که دهد ملکت عيش ابدي
چونک سپيد است و سيه روز و شب عمر همه
عمر دگر جو که بود ساده چو نور صمدي
اي تو فرورفته به خود گاه از آن گور و لحد
غافل از اين لحظه که تو در لحد بود خودي
ديدن روزي ده تو رزق حلال است تو را
گرم به دکان چه روي در پي رزق عددي
نادره طوطي که تويي کان شکر باطن تو
نادره بلبل که تويي گلشني و لعل خدي
ليلي و مجنون عجب هر دو به يک پوست درون
آينه هر دو تويي ليک درون نمدي
عالم جان بحر صفا صورت و قالب کف او
بحر صفا را بنگر چنگ در اين کف چه زدي
هيچ قراري نبود بر سر دريا کف را
ز آنک قرارش ندهد جنبش موج مددي
ز آنک کف از خشک بود لايق دريا نبود
نيک به نيکي رود و بد برود سوي بدي
کف همگي آب شود يا به کناري برود
ز آنک دورنگي نبود در دل بحر احدي
موج برآيد ز خود و در خود نظاره کند
سجده کنان کاي خود من آه چه بيرون ز حدي
جمله جان هاست يکي وين همه عکس ملکي
ديده احول بگشا خوش نگر ار باخردي