شماره ٢٩: بويي ز گردون مي رسد با پرسش و دلداريي

بويي ز گردون مي رسد با پرسش و دلداريي
از دام تن وا مي رهد هر خسته دل اشکاريي
هر مرغ صدپر مي شود سوي ثريا مي پرد
هر کوه و لنگر زين صلا دارد دگر رهواريي
مرغان ابراهيم بين با پاره پاره گشتگي
اجزاي هر تن سوي سر برداشته طياريي
اي جزو چون بر مي پري چون بي پري و بي سري
گفتا شکفته مي شوم اندر نسيم ياريي
در شهر ديگر نشنوي از غير سرنا ناله اي
از غير چنگي نشنوي در هيچ خانه زاريي
طنبور دل برداشته لا عيش الا عيشنا
زنبور جان آموخته زين انگبين معماريي
امروز ساقي کرم درياعطاي محتشم
آميخته با بندگان بي نخوت و جباريي
امروز رستيم اي خدا از غصه آنک قضا
در گوش فتنه دردمد هر لحظه اي مکاريي
راقي جان در مي دمد چون پور مريم رقيه اي
ساقي ما هم مي کند چون شير حق کراريي
گر درک بت را بشکند صد بت تراشد در عوض
ور بشکند دو سه سبو کم نيستش فخاريي
اي بلبل ار چه يافتي از دولت گل لحن خوش
زينهار فراموشت شود در انس کم گفتاريي