شماره ٢٧: دريوزه اي دارم ز تو در اقتضاي آشتي

دريوزه اي دارم ز تو در اقتضاي آشتي
دي نکته اي فرموده اي جان را براي آشتي
جان را نشاط و دمدمه جمله مهماتش همه
کاري نمي بينم دگر الا نواي آشتي
جان خشم گيرد با کسي گردد جهانش محبسي
جان را فتد يا رب عجب با جسم راي آشتي
با غير اگر خشمين شوي گيري سر خويش و روي
سر با تو چون خشمين شود آن گاه واي آشتي
گر دستبوس وصل تو يابد دلم در جست و جو
بس بوسه ها که دل دهد بر خاک پاي آشتي
هر نيکوي که تن کند از لطف داد جان بود
من هر سخا که کرده ام بود آن سخاي آشتي
چون ابر دي گريان شدم وز برگ و بر عريان شدم
خواهم که ناگه درغژم خوش در قباي آشتي
سلطان و شاهنشه شوم اجري فرست مه شوم
نيکولقا آنگه شود کآيد لقاي آشتي
اي جان صد باغ و چمن تشريف ده سوي وطن
هر چند بدرايي من نگذاشت جاي آشتي
از نوبهار لم يکن اين باد را تلطيف کن
تا بي بخار غم شود از تو فضاي آشتي
آلايش ما چيست خود با بحر جان و جر و مد
يا کبر و شيطاني ما با کبرياي آشتي
خاموش کن اي بي ادب چيزي مگو در زير لب
تا بي ريا باشد طلب اندر دعاي آشتي