شماره ١٨: بانکي عجب از آسمان در مي رسد هر ساعتي

بانکي عجب از آسمان در مي رسد هر ساعتي
مي نشنود آن بانگ را الا که صاحب حالتي
اي سر فروبرده چو خر زين آب و سبزه بس مچر
يک لحظه اي بالا نگر تا بوک بيني آيتي
ساقي در اين آخرزمان بگشاد خم آسمان
از روح او را لشکري وز راح او را رايتي
کو شيرمردي در جهان تا شيرگير او شود
شاه و فتي بايد شدن تا باده نوشي يا فتي
بيچاره گوش مشترک کو نشنود بانگ فلک
بيچاره جان بي مزه کز حق ندارد راحتي
آخر چه باشد گر شبي از جان برآري ياربي
بيرون جهي از گور تن و اندرروي در ساحتي
از پا گشايي ريسمان تا برپري بر آسمان
چون آسمان ايمن شوي از هر شکست و آفتي
از جان برآري يک سري ايمن ز شمشير اجل
باغي درآيي کاندر او نبود خزان را غارتي
خامش کنم خامش کنم تا عشق گويد شرح خود
شرحي خوشي جان پروري کان را نباشد غايتي