آخر مراعاتي بکن مر بي دلان را ساعتي
اي ماه رو تشريف ده مر آسمان را ساعتي
اي آن که هستت در سخن مستي مي هاي کهن
دلداريي تلقين بکن مر ترجمان را ساعتي
تن چون کمانم دل چو زه اي جان کمان بر چرخ نه
سوي فراز چرخ نه آن نردبان را ساعتي
پير از غمت هر جا فتي زان پيش کآيد آفتي
بنما که بينم دولتي بس جاودان را ساعتي
اي از کفت دريا نمي محروم کردي محرمي
در خواب کن جانا دمي مر پاسبان را ساعتي
عشقت مي بي چون دهد در مي همه افيون نهد
مستت نشاني چون دهد آن بي نشان را ساعتي
از رخ جهان پرنور کن چشم فلک مخمور کن
از جان عالم دور کن اين اندهان را ساعتي
اي صد درج خوشتر ز جان وصف تو نايد در زبان
الا که صوفي گويد آن پيش آر آن را ساعتي
استغفرالله اي خرد صوفي بدو کي ره برد
هر مرغ زان سو کي پرد درکش زبان را ساعتي
اي کرده مه دراعه شق از عشقت اي خورشيد حق
از بهر لعلش اي شفق بگذار کان را ساعتي
جز عشق او در دل مکن تدبير بي حاصل مکن
اندر مکان منزل مکن لا کن مکان را ساعتي
اي امن ها در خوف تو اي ساکني در طوف تو
جان داده طمع سوف تو امن و امان را ساعتي
بنگر در اين فرياد کن آخر وفا هم ياد کن
برتاب شاها داد کن اين سو عنان را ساعتي
يک دم بدين سو راي کن جان را تو شکرخاي کن
در ديده ما جاي کن نور عيان را ساعتي
تيرم چو قصد جه کنم پرم بده تا به کنم
ابرو نما تا زه کنم من آن کمان را ساعتي
اي زاغ هجران تهي چون زاغ از من کي رهي
کي گويد آن نور شهي خواهم فلان را ساعتي
اي نفس شير شيررگ چون يافتي زان عشق تک
انداز تو در پيش سگ اين لوت و خوان را ساعتي
اي از مي جان بي خبر تا چند لافي از هنر
افکن تو در قعر سقر آن دام نان را ساعتي
کو شهريار اين زمن مخدوم شمس الدين من
تبريز خدمت کن به تن آن شه نشان را ساعتي