شماره ١٥: دامن کشانم مي کشد در بتکده عياره اي

دامن کشانم مي کشد در بتکده عياره اي
من همچو دامن مي دوم اندر پي خون خواره اي
يک لحظه هستم مي کند يک لحظه پستم مي کند
يک لحظه مستم مي کند خودکامه اي خماره اي
چون مهره ام در دست او چون ماهيم در شست او
بر چاه بابل مي تنم از غمزه سحاره اي
لاهوت و ناسوت من او هاروت و ماروت من او
مرجان و ياقوت من او بر رغم هر بدکاره اي
در صورت آب خوشي ماهي چو برج آتشي
در سينه دلبر دلي چون مرمري چون خاره اي
اسرار آن گنج جهان با تو بگويم در نهان
تو مهلتم ده تا که من با خويش آيم پاره اي
روزي ز عکس روي او بردم سبوي تا جوي او
ديدم ز عکس نور او در آب جو استاره اي
گفتم که آنچ از آسمان جستم بديدم در زمين
ناگاه فضل ايزدي شد چاره بيچاره اي
شکر است در اول صفم شمشير هندي در کفم
در باغ نصرت بشکفم از فر گل رخساره اي
آن رفت کز رنج و غمان خم داده بودم چون کمان
بود اين تنم چون استخوان در دست هر سگساره اي
خورشيد ديدم نيم شب زهره درآمد در طرب
در شهر خويش آمد عجب سرگشته اي آواره اي
اندر خم طغراي کن نو گشت اين چرخ کهن
عيسي درآمد در سخن بربسته در گهواره اي
در دل نيفتد آتشي در پيش نايد ناخوشي
سر برنيارد سرکشي نفسي نماند اماره اي
خوش شد جهان عاشقان آمد قران عاشقان
وارست جان عاشقان از مکر هر مکاره اي
جان لطيف بانمک بر عرش گردد چون ملک
نبود دگر زير فلک مانند هر سياره اي
مانند موران عقل و جان گشتند در طاس جهان
آن رخنه جويان را نهان وا شد در و درساره اي
بي خار گردد شاخ گل زيرا که ايمن شد ز ذل
زيرا نماندش دشمني گل چين و گل افشاره اي
خاموش خاموش اي زبان همچون زبان سوسنان
مانند نرگس چشم شو در باغ کن نظاره اي