شماره ١٤: دزديد جمله رخت ما لولي و لولي زاده اي

دزديد جمله رخت ما لولي و لولي زاده اي
در هيچ مسجد مکر او نگذشته سجاده اي
خرقه فلک ده شاخ از او برج قمر سوراخ از او
واي ار بيفتد در کفش چون من سليمي ساده اي
زد آتش اندر عود ما بر آسمان شد دود ما
بشکست باد و بود ما ساقي به نادر باده اي
در کار مشکل مي کند در بحر منزل مي کند
جان قصه دل مي کند کو عاشقي دل داده اي
دل داده آن باشد که او در صبر باشد سخت رو
ني چون تو گوشه گشته اي در گوشه اي افتاده اي
در غصه اي افتاده اي تا خود کجا دل داده اي
در آرزوي قحبه يا وسوسه قواده اي
شرمي بدار از ريش خود از ريش پرتشويش خود
بسته دو چشم از عاقبت در هرزه لب گشاده اي
خوب است عقل آن سري در عاقبت بيني جري
از حرص وز شهوت بري در عاشقي آماده اي
خامش که مرغ گفت من پرد سبک سوي چمن
نبود گرو در دفتري در حجره اي بنهاده اي