شماره ١٣: اي يوسف خوش نام هي در ره ميا بي همرهي

اي يوسف خوش نام هي در ره ميا بي همرهي
مسکل ز يعقوب خرد تا درنيفتي در چهي
آن سگ بود کو بيهده خسپد به پيش هر دري
و آن خر بود کز ماندگي آيد سوي هر خرگهي
در سينه اين عشق و حسد بين کز چه جانب مي رسد
دل را کي آگاهي دهد جز دلنوازي آگهي
مانند مرغي باش هان بر بيضه همچو پاسبان
کز بيضه دل زايدت مستي و وصل و قهقهي
دامن ندارد غير او جمله گدااند اي عمو
درزن دو دست خويش را در دامن شاهنشهي
مانند خورشيد از غمش مي رو در آتش تا به شب
چون شب شود مي گرد خوش بر بام او همچون مهي
بر بام او اين اختران تا صبحدم چوبک زنان
والله مبارک حضرتي والله همايون درگهي
آن انبيا کاندر جهان کردند رو در آسمان
رستند از دام زمين وز شرکت هر ابلهي
بربوده گشتند آن طرف چون آهن از آهن ربا
زان سان که سوي کهربا بي پر و پا پرد کهي
مي دانک بي انزال او نزلي نرويد در زمين
بي صحبت تصوير او يک مايه را نبود زهي
ارواح همچون اشتران ز آواز سيروا مستيان
همچون عرابي مي کند آن اشتران را نهنهي
بر لوح دل رمال جان رمل حقايق مي زند
تا از رقومش رمل شد زر لطيف ده دهي
خوشتر رويد اي همرهان کآمد طبيبي در جهان
زنده کن هر مرده اي بيناکن هر اکمهي
اين ها همه باشد ولي چون پرده بردارد رخش
ني زهره ماند ني نوا ني نوحه گر را وه وهي
خاموش کن گر بلبلي رو سوي گلشن بازپر
بلبل به خارستان رود اما به نادر گه گهي