اي در طواف ماه تو ماه و سپهر مشتري
اي آمده در چرخ تو خورشيد و چرخ چنبري
يا رب منم جويان تو يا خود تويي جويان من
اي ننگ من تا من منم من ديگرم تو ديگري
اي ما و من آويخته وي خون هر دو ريخته
چيزي دگر انگيخته ني آدمي و ني پري
تا پا نباشد ز آنک پا ما را به خارستان برد
تا سر نباشد ز آنک سر کافر شود از دوسري
آبي ميان جو روان آبي لب جو بسته يخ
آن تيزرو اين سست رو هين تيز رو تا نفسري
خورشيد گويد سنگ را زان تافتم بر سنگ تو
تا تو ز سنگي وارهي پا درنهي در گوهري
خورشيد عشق لم يزل زان تافته ست اندر دلت
کاول فزايي بندگي و آخر نمايي مهتري
خورشيد گويد غوره را زان آمدم در مطبخت
تا سرکه نفروشي دگر پيشه کني حلواگري
شه باز را گويد که من زان بسته ام دو چشم تو
تا بگسلي از جنس خود جز روي ما را ننگري
گويد بلي فرمان برم جز در جمالت ننگرم
جز بر خيالت نگذرم وز جان نمايم چاکري
گل باغ را گويد که من زان عرضه کردم رخت خود
تا جمله رخت خويش را بفروشي و با ما خوري
آن کس کز اين جا زر برد با دلبري ديگر خورد
تو کژ نشين و راست گو آن از چه باشد از خري
آن آدمي باشد که او خر بدهد و عيسي خرد
وين از خري باشد که تو عيسي دهي و خر خري
عيسي مست را زر کند ور زر بود گوهر کند
گوهر بود بهتر کند بهتر ز ماه و مشتري
ني مشتري بي نوا بل نور الله اشتري
گر يوسفي باشد تو را زين پيرهن بويي بري
ما را چو مريم بي سبب از شاخ خشک آيد رطب
ما را چو عيسي بي طلب در مهد آيد سروري
بي باغ و رز انگور بين بي روز و بي شب نور بين
وين دولت منصور بين از داد حق بي داوري
از روي همچون آتشم حمام عالم گرم شد
بر صورت گرمابه اي چون کودکان کمتر گري
فردا ببيني روش را شد طعمه مار و موش را
دروازه موران شده آن چشم هاي عبهري
مهتاب تا مه رانده ديوار تيره مانده
انااليه آمده کان سو نگر گر مبصري
يا جانب تبريز رو از شمس دين محفوظ شو
يا از زبان واصفان از صدق بنما باوري