شماره ٣: گر باغ از او واقف بدي از شاخ تر خون آمدي

گر باغ از او واقف بدي از شاخ تر خون آمدي
ور عقل از او آگه بدي از چشم جيحون آمدي
گر سر برون کردي مهش روزي ز قرص آفتاب
ذره به ذره در هوا ليلي و مجنون آمدي
ور گنج هاي لعل او يک گوشه بر پستي زدي
هر گوشه ويرانه اي صد گنج قارون آمدي
نقشي که بر دل مي زند بر ديده گر پيدا شدي
هر دست و رو ناشسته اي چون شيخ ذاالنون آمدي
ور سحر آن کس نيستي کو چشم بندي مي کند
چون چشم و دل اين جسم و تن بر سقف گردون آمدي
اي خواجه نظاره گر تا چند باشد اين نظر
ارزان بدي گر زين نظر معشوق بيرون آمدي
مهمان نو آمد ولي اين لوت عالم را بس است
دو کون اگر مهمان شدي اين لوت افزون آمدي