شماره ٨٠٣: خوش بود فرش تن نور ديده

خوش بود فرش تن نور ديده
خوش بود مرغ جان بپريده
جان ناديده خسيس شده
جان ديده رسيده در ديده
جان زرين و جان سنگين را
چون کلوخ از برنج بگزيده
سر کاغذ گشاده دست اجل
نقد در کاغذ است پيچيده
خمره پرعسل سرش بسته
پشت و پهلوش را تو ليسيده
خمره را بر زمين زن و بشکن
ديده نبود چنانک بشنيده
شمس تبريز بشکند خم را
که ز نامش فلک بلرزيده