شماره ٧٩٧: عجب دلي که به عشق بت است پيوسته

عجب دلي که به عشق بت است پيوسته
عجبتر اين که بتش پيش او است بنشسته
بمال چشم دلا بهترک از اين بنگر
مدو به هر طرف اي دل تو نيز آهسته
دو کف به سوي دعا سوي بحر مي راني
نه گوهر تو به جيب تو است پيوسته
خنک کسي که ورا دست گرد جيب بود
که او لطيف و سبک روح گشت و برجسته
اگر چه هر طرفي بازگشت در طلبش
از آن طلب چو به خود وانگشت شد خسته
ميان گلبن دل جان بخسته از خاري
ببين دلا تو ز خاري هزار گلدسته
ميان دل چو برآيد غبار و طبل و علم
هزار سنجق هستي ببين تو بشکسته
بيا به شهر عدم درنگر در آن مستان
ببين ز خويش و هزاران چو خويش وارسته
نهاده هر دو قدم شاد در سراي بقا
و زين بساط فنا هر دو دست خود شسته