شماره ٧٨٥: اي صد هزار خرمن ها را بسوخته

اي صد هزار خرمن ها را بسوخته
زين پس مدار خرمن ما را بسوخته
از عشق سنگ خارا بر آهني زده
برقي بجسته ز آهن و خارا بسوخته
از سر قدم بساختم اي آفتاب حسن
هم سر به جوش آمده هم پا بسوخته
سرناي اين دلم ز تو بنواخت پرده اي
هم پرده اش دريده و سرنا بسوخته
در اصل زمهرير گر افتد ز آتشت
تا روز حشر بيني سرما بسوخته
از عالم نه جاي ندا کرد عشق تو
هر جان که گوش داشته برجا بسوخته
اي لطف سوزشي که شرار جمال تو
جان را کشيده پيش و به عمدا بسوخته
آن روي سرخ را مي احمر دمي بديد
صفراي عشق او مي حمرا بسوخته
آن خد احمر ار بنمايي دمي دگر
سوداي تو برآيد و صفرا بسوخته
طبعي که لاف زلف مطرا همي زدي
از جعد طره تو مطرا بسوخته
در وا شدم به جستن تو جانب فلک
در وا نگشت ماندم دروا بسوخته
کي بينم از شعاع وصال تو آتشي
راه دراز هجر ز پهنا بسوخته
من چون سپند رقص کنان اندر او شده
شعر تر و قصيده غرا بسوخته
اندرفتاده برق به دکان عاشقان
بازار و نقد و ناقد و کالا بسوخته
زر گشته مس جسم ز اکسير جان چنانک
ز اکسير مس ها را استا بسوخته
ايمان و مؤمنان همه حيران شده ز عشق
زنار پير راهب ترسا بسوخته
برقي ز شمس دين و ز تبريز آمده
ابري که پرده گشت ز بالا بسوخته