گل را نگر ز لطف سوي خار آمده
دل ناز و باز کرده و دلدار آمده
مه را نگر برآمده مهمان شب شده
دامن کشان ز عالم انوار آمده
خورشيد را نگر که شهنشاه اختر است
از بهر عذر گازر غمخوار آمده
منگر به نقطه خوار تو آن را نگر که دوست
اندر طواف نقطه چو پرگار آمده
آن دلبري که دل ز همه دلبران ربود
اندر وثاق اين دل بيمار آمده
اين عشق همچو روح در اين خاکدان غريب
مانند مصطفاست به کفار آمده
همچون بهار سوي درختان خشک ما
آن نوبهار حسن به ايثار آمده
پنهان بود بهار ولي در اثر نگر
زو باغ زنده گشته و در کار آمده
جان را اگر نبيني در دلبران نگر
با قد سرو و روي چو گلنار آمده
گر عشق را نبيني در عاشقان نگر
منصوروار شاد سوي دار آمده
در عين مرگ چشمه آب حيات ديد
آن چشمه اي که مايه ديدار آمده
آمد بهار عشق به بستان جان درآ
بنگر به شاخ و برگ به اقرار آمده
اقرار مي کنند که حشر و قيامت است
آن مردگان باغ دگربار آمده
اي دل ز خود چو باخبري رو خموش کن
چون بي خبر مباش به اخبار آمده