شماره ٧٨٢: آن دم که درربايد باد از رخ تو پرده

آن دم که درربايد باد از رخ تو پرده
زنده شود بجنبد هر جا که هست مرده
از جنگ سوي ساز آ وز ناز و خشم بازآ
اي رخت هاي خود را از رخت ما نورده
اي بخت و بامرادي کاندر صبوح شادي
آن جام کيقبادي تو داده ما بخورده
انديشه کرد سيران در هجر و گشت سکران
صافت چگونه باشد چون جان فزاست درده
تو آفتاب مايي از کوه اگر برآيي
چه جوش ها برآرد اين عالم فسرده
اي دوش لب گشاده داد نبات داده
خوش وعده اي نهاده ما روزها شمرده
بر باده و بر افيون عشق تو برفزوده
و از آفتاب و از مه رويت گرو ببرده
اي شير هر شکاري آخر روا نداري
دل را به خرده گيري سوزيش همچو خرده
گر چه در اين جهانم فتوي نداد جانم
گرد و دراز گشتن بر طمع نيم گرده
اي دوست چند گويي که از چه زردرويي
صفراييم برآرم در شور خويش زرده
کي رغم چشم بد را آري تو جعد خود را
کاين را به تو سپردم اي دل به ما سپرده
ني با تو اتفاقم ني صبر در فراقم
ز آسيب اين دو حالت جان مي شود فشرده
هم تو بگو که گفتت کالنقش في الحجر شد
گفتار ما ز دل ها زو مي شود سترده