آن آتشي که داري در عشق صاف و ساده
فردا از او ببيني صد حور رو گشاده
بنگر به شهوت خود ساده ست و صاف بي رنگ
يک عالمي صنم بين از ساده اي بزاده
زنبور شهد جانت هر چند ناپديد است
شش خانه هاي او بين از شهد پر نهاده
اندازه تن تو خود سه گز است و کمتر
در خان خود تو بنگر از نه فلک زياده
تا چند کاسه ليسي اين کوزه بر زمين زن
برگير کاه گل را از روي خنب باده
سجاده آتشين کن تا سجده صاف گردد
آتش رخي برآيد از زير اين سجاده
آيد سوارگشته بر عشق شمس تبريز
اندر رکاب آن شه خورشيد و مه پياده