قرابه باز دانا هش دار آبگينه
تا در ميان نيفتد سوداي کبر و کينه
چون شيشه بشکني جان بسيار پاي ياران
مجروح و خسته گردد اين خود بود کمينه
وآنگه که مرهم آري سر را به عذر خاري
بر موزه محبت افتد هزار پينه
بفزا شراب و خوش شو بيرون ز پنج و شش شو
مگذار ناخوشي را گرد سراي سينه
ني زان شراب خاکي بل کز جهان پاکي
از دست حق رسيده بي واسطه قنينه
در بزمگاه وحدت يابي هر آنچ خواهي
در رزمگاه محنت که آن نه و که اين نه
جاني که غم فزودي از شمس حق تبريز
نو نو طرب فزايد بي کهنه هاي دينه