شماره ٧٦٦: اي بخاري را تو جان پنداشته

اي بخاري را تو جان پنداشته
حبه زر را تو کان پنداشته
اي فرورفته چو قارون در زمين
وي زمين را آسمان پنداشته
اي بديده لعبتان ديو را
لعبتان را مردمان پنداشته
اي کرانه رفته عشق از ننگ تو
اي تو خود را در ميان پنداشته
اي گرفته چشمت آب از دود کفر
دود را نور عيان پنداشته
اي ز شهوت در پليدي همچو کرم
عاشقان را همچنان پنداشته
مستي شهوت نشان لعنت است
اي نشان را بي نشان پنداشته
اي تو گنديده ميان حرف و صوت
وي خدا را بي زبان پنداشته
ماهتابش مي زند بر کوريت
اي تو مه را هم نهان پنداشته
هر چه گفتم خويشتن را گفته ام
اي تو هجو ديگران پنداشته