شماره ٧٦٣: بده آن باده جاني که چنانيم همه

بده آن باده جاني که چنانيم همه
که مي از جام و سر از پاي ندانيم همه
همه سرسبزتر از سوسن و از شاخ گليم
روح مطلق شده و تابش جانيم همه
همه دربند هوااند و هوا بنده ماست
که برون رفته از اين دور زمانيم همه
همچو سرنا بخروشيم به شکر لب يار
همه دکان بفروشيم که کانيم همه
تاب مشرق تن ما را مثل سايه بخورد
که به صورت مثل کون و مکانيم همه
زعفران رخ ما از حذر چشم بد است
ما حريف چمن و لاله ستانيم همه
مصحف آريم و به ساقي همه سوگند خوريم
که جز از دست و کفت مي نستانيم همه
هر کي جان دارد از گلشن جان بوي برد
هر کي آن دارد دريافت که آنيم همه
دل ما چون دل مرغ است ز انديشه برون
که سبک دل شده زان رطل گرانيم همه
ملکان تاج زر از عشق ره ما بدهند
که کمربخشتر از بخت جوانيم همه
جان ما را به صف اول پيکار طلب
ز آنک در پيش روي تير و سنانيم همه
در پس پرده ظلمات بشر ننشينيم
ز آنک چون نور سحر پرده درانيم همه
شام بوديم ز خورشيد جهان صبح شديم
گرگ بوديم کنون شهره شبانيم همه
شمس تبريز چو بنمود رخ جان آراي
سوي او با دل و جان همچو روانيم همه