اي خداوند يکي يار جفاکارش ده
دلبري عشوه ده سرکش خون خوارش ده
تا بداند که شب ما به چه سان مي گذرد
غم عشقش ده و عشقش ده و بسيارش ده
چند روزي جهت تجربه بيمارش کن
با طبيبي دغلي پيشه سر و کارش ده
ببرش سوي بيابان و کن او را تشنه
يک سقايي حجري سينه سبکسارش ده
گمرهش کن که ره راست نداند سوي شهر
پس قلاوز کژ بيهده رفتارش ده
عالم از سرکشي آن مه سرگشته شدند
مدتي گردش اين گنبد دوارش ده
کو صيادي که همي کرد دل ما را پار
زو ببر سنگ دلي و دل پيرارش ده
منکر پار شده ست او که مرا ياد نماند
ببر انکار از او و دم اقرارش ده
گفتم آخر به نشاني که به دربان گفتي
که فلاني چو بيايد بر ما بارش ده
گفت آمد که مرا خواجه ز بالا گيرد
رو بجو همچو خودي ابله و آچارش ده
بس کن اي ساقي و کس را چو رهي مست مکن
ور کني مست بدين حد ره هموارش ده