مشنو حيلت خواجه هله اي دزد شبانه
بشلولم بشلولم مجه از روزن خانه
بمشو غره پرستش بمده ريش به دستش
وگرت شاه کند او که تويي يار يگانه
سوي صحراي عدم رو به سوي باغ ارم رو
مي بي درد نيابي تو در اين دور زمانه
به شه بنده نوازي تو بپر باز چو بازي
به خدا لقمه بازان نخورد هيچ سمانه
بخورم گر نخورم من بنهد در دهن من
بروم گر نروم من کندم گوش کشانه
همه ميرند وليکن همه ميرند به پيشت
همه تير اي مه مه رو نپرد سوي نشانه
ز چه افروخت خيالش رخ خورشيدصفت را
ز کي آموخت خدايا عجب اين فعل و بهانه
چو تو را حسن فزون شد خردم صيد جنون شد
چو مرا درد فزون شد بده آن درد مغانه
چو تو جمعيت جمعي تو در اين جمع چو شمعي
چو در اين حلقه نگيني مجه اي جان زمانه
تو اگر نوش حديثي ز حديثان خوش او
تو مگو تا که بگويد لب آن قندفسانه