شماره ٧٥٦: هله بحري شو و در رو مکن از دور نظاره

هله بحري شو و در رو مکن از دور نظاره
که بود در تک دريا کف دريا به کناره
چو رخ شاه بديدي برو از خانه چو بيذق
رخ خورشيد چو ديدي هله گم شو چو ستاره
چو بدان بنده نوازي شده اي پاک و نمازي
همگان را تو صلا گو چو مؤذن ز مناره
تو در اين ماه نظر کن که دلت روشن از او شد
تو در اين شاه نگه کن که رسيده ست سواره
نه بترسم نه بلرزم چو کشد خنجر عزت
به خدا خنجر او را بدهم رشوت و پاره
کي بود آب که دارد به لطافت صفت او
که دو صد چشمه برآرد ز دل مرمر و خاره
تو همه روز برقصي پي تتماج و حريره
تو چه داني هوس دل پي اين بيت و حراره
چو بديدم بر سيمش ز زر و سيم نفورم
که نفور است نسيمش ز کف سيم شماره
تو از آن بار نداري که سبکسار چو بيدي
تو از آن کار نداري که شدستي همه کاره
همه حجاج برفته حرم و کعبه بديده
تو شتر هم نخريده که شکسته ست مهاره
بنگر سوي حريفان که همه مست و خرابند
تو خمش باش و چنان شو هله اي عربده باره