شماره ٧٤٨: اي ز هجرانت زمين و آسمان بگريسته

اي ز هجرانت زمين و آسمان بگريسته
دل ميان خون نشسته عقل و جان بگريسته
چون به عالم نيست يک کس مر مکانت را عوض
در عزاي تو مکان و لامکان بگريسته
جبرئيل و قدسيان را بال و پر ازرق شده
انبيا و اوليا را ديدگان بگريسته
اندر اين ماتم دريغا تاب گفتارم نماند
تا مثالي وانمايم کان چنان بگريسته
چون از اين خانه برفتي سقف دولت درشکست
لاجرم دولت بر اهل امتحان بگريسته
در حقيقت صد جهان بودي نبودي يک کسي
دوش ديدم آن جهان بر اين جهان بگريسته
چو ز ديده دور گشتي رفت ديده در پيت
جان پي ديده بمانده خون چکان بگريسته
غيرت تو گر نبودي اشک ها باريدمي
همچنين به خون چکان دل در نهان بگريسته
مشک ها بايد چه جاي اشک ها در هجر تو
هر نفس خونابه گشته هر زمان بگريسته
اي دريغا اي دريغا اي دريغا اي دريغ
بر چنان چشم عيان چشم گمان بگريسته
شه صلاح الدين برفتي اي هماي گرم رو
از کمان جستي چو تير و آن کمان بگريسته
بر صلاح الدين چه داند هر کسي بگريستن
هم کسي بايد که داند بر کسان بگريسته