شماره ٧٤٠: ماييم قديم عشق باره

ماييم قديم عشق باره
باقي دگران همه نظاره
نظارگيان ملول گشتند
ماند اين دم گرم شعله خواره
چون چرخ حريف آفتابيم
پنهان نشويم چون ستاره
انگشت نما و شهره گشتيم
چون اشتر بر سر مناره
از ما بنماند جز خيالي
و آن نيز برفت پاره پاره
مردان طريق چاره جستند
با هستي خود نبود چاره
در آتش عشق صف کشيدند
چون آهن و مس و سنگ خاره
مردانه تمام غرق گشتند
اندر درياي بي کناره