يک جام ز صد هزار جان به
برخيز و قماش ما گرو نه
ما از خود خويش توبه کرديم
ما هيچ نمي رويم از اين ده
يک رنگ کند شراب ما را
تا هر دو يکي شود که و مه
درويش ز خويشتن تهي شد
پر ده تو شراب فقر پر ده
برخيز و به زه کن آن کمان را
ماييم کمان و باده چون زه
برجاي بماند عقل پرفعل
اين است سزاي پير فربه
ما غم نخوريم خود کي ديده ست
تو بار کشي و او کند عه
بگريز ز غم به سوي شه رو
وز خانه عاريت برون جه