شماره ٧٣٤: آمد مه و لشکر ستاره

آمد مه و لشکر ستاره
خورشيد گريخت يک سواره
آن مه که ز روز و شب برون است
کو چشم که تا کند نظاره
چشمي که مناره را نبيند
چون بيند مرغ بر مناره
ابر دل ما ز عشق اين مه
گه گردد جمع و گاه پاره
چون عشق تو زاد حرص تو مرد
بي کار شوي هزارکاره
چون آخر کار لعل گردد
بي کار نبوده ست خاره
گر بر سر کوي عشق بيني
سرهاي بريده بر قناره
مگريز درآ تمام بنگر
زنده شده گشتگان دوباره