ايا گم گشتگان راه و بيراه
شما را باز مي خواند شهنشاه
همي گويد شهنشه کان ماييد
صلا اي شهره سرهنگان به درگاه
به درگاه خداي حي قيوم
دعا کردن نکو باشد سحرگاه
بپيونديد پيوند قديمي
چو هي چفسيده بر دامان الله
چو يوسف با عزيز مصر باشيد
برون آييد از زندان و از چاه
دلا بي گاه شد بازآ به خانه
که ترک آيد شبانگه سوي خرگاه
صلا اکنون ميان بسته ست ساقي
صلا کز مهر سرمست است دلخواه
به مقناطيس آيد آخر آهن
به سوي کهربا آيد يقين کاه
کنون درهاي گردون برگشادند
که عاجز شد فلک از ناله و آه
بيا سجده کنان چون سايه اي دوست
که بر منبر برآمد امشب آن ماه
مثال صورتي پوشيده گر چه
منزه بود از امثال و اشباه
چو گنج جان به کنج خانه آمد
به گردش مي تنيدم همچو جولاه
خمش کن تا که قلماشيت گويم
ولکن لا تطالبني بمعناه
وليک آن به که آن هم شير گويد
کجا اشکار شير و صيد روباه