اي دل به کجايي تو آگاه هيي يا نه
از سر تو برون کن هي سوداي گدايانه
در بزم چنان شاهي در نور چنان ماهي
خط در دو جهان درکش چه جاي يکي خانه
در دولت سلطاني گر ياوه شود جاني
يک جان چه محل دارد در خدمت جانانه
گر جان بدانديشت گويد بد شه پيشت
ده بر دهن او زن تا کم کند افسانه
يک دانه به يک بستان بيع است بده بستان
و آن گاه چو سرمستان مي گو که زهي دانه
شاهي نگري خندان چون ماه و دو صد چندان
بي ناز خوشاوندان بي زحمت بيگانه
شمس الحق تبريزي آن کو به تو بازآيد
آن باز بود عرشي بر عرش کند لانه