شماره ٦٩٧: اي جان تو جانم را از خويش خبر کرده

اي جان تو جانم را از خويش خبر کرده
انديشه تو هر دم در بنده اثر کرده
اي هر چه بينديشي در خاطر تو آيد
بر بنده همان لحظه آن چيز گذر کرده
از شيوه و ناز تو مشغول شده جانم
مکر تو به پنهاني خود کار دگر کرده
بر ياد لب تو ني هر صبح بناليده
عشقت دهن ني را پرقند و شکر کرده
از چهره چون ماهت وز قد و کمرگاهت
چون ماه نو اين جانم خود را چو قمر کرده
خود را چو کمر کردم باشد به ميان آيي
اي چشم تو سوي من از خشم نظر کرده
از خشم نظر کردي دل زير و زبر کردي
تا اين دل آواره از خويش سفر کرده