شماره ٦٧٨: ز بردابرد عشق او چو بشنيد اين دل پاره

ز بردابرد عشق او چو بشنيد اين دل پاره
برآمد از وجود خويش و هر دو کون يک باره
به بحر نيستي درشد همه هستي محقر شد
به ناگه شعله اي برشد شگرف از جان خون خواره
کجا اسراربين آمد دمي کز کبر و کين آمد
حياتي کز زمين آمد بود در بحر بيچاره
الا اي جان انساني چو از اقليم نقصاني
به شب هنگام ظلماني چو اختر باش سياره
چو از مردان مدد يابي يکي عيش ابد يابي
سپاه بي عدد يابي به قهر نفس اماره
چو هستي را همي روبي سر هر نفس مي کوبي
بديد آيد يکي خوبي نه رو باشد نه رخساره
چه باشد صد قمر آن جا شود هر خاک زر آن جا
به غير دل مبر آن جا که آن جا هست دل پاره
زهي دربخش دريايي براي جان بينايي
شمار ريگ هر جايي ز عشقش هست آواره
خوشا مشکا که مي بيزي به راه شمس تبريزي
زهي باده که مي ريزي براي جان ميخواره